کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگینه نتواند که بپوشد رازش
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی
بنده خدمت بکند ور نکنند اعزازش
"سعدی"
................................................
باز از سر زاری و کشیدن بار عشقی و ناتوانی، این بدکار روزگار داد سخن داد :
هرچند آن شیرین نگار ، آن جان جانان و آن یوسف بی مثال پندم بداد به خموشی و صبوری
خود دگر بار ، تیغ غم برافراشت
و بر جگر سوخته زخمی دگر نهاد
از او به هرکه جز او گریختم ، هم او بود.